نقوی، فاطمینژاد/
بررسی اندیشههای مختلف در مورد ایده دانشگاه در ایران از مباحث مهم و چالشی پس از انقلاب است که انقلاب فرهنگی نیز مبتنی بر آن به وقوع پیوست. به تازگی سیدجواد طباطبایی کتابی با عنوان «ملاحظاتی درباره دانشگاه» منتشر کرده که در آن از ایده دانشگاه ایرانشهری سخن به میان آورده است. با دکتر سیدجواد میری درباره ایده طباطبایی در مورد دانشگاه به گفتوگو پرداختهایم که در ادامه میخوانید:
جناب میری! آقای طباطبایی در کتاب «ملاحظاتی درباره دانشگاه» سعی کرده ایدهای برای دانشگاه مطرح کند، آیا این ایده شکل گرفته است؟
اینطور نیست که کتاب ایده مرکزی نداشته باشد. برخلاف بسیاری از کسانی که میگفتند این کتاب ربطی به دانشگاه ندارد من اما نظر دیگری دارم. پرسش اصلی این است که ایده اصلی کتاب چیست، نه اینکه کتاب ایدهای نداشته باشد. دال مرکزی کتاب که در فصل اول آمده است نقد پروژه انقلاب فرهنگی یا اسلامیسازی دانشگاه و وحدت حوزه و دانشگاه است که دکتر سروش را مورد خطاب قرار میدهد و از منظر دکتر سروش پروژه انقلاب فرهنگی را یک پروژه شکست خورده قلمداد میکند. همچنین پروژه اسلامیسازی دانشگاه را نیز که قرار بود در آن تخصص و تعبد با همدیگر در یک سپهر قرار بگیرند، مورد نقد بنیادین قرار میدهد و میگوید نه تنها تخصص ذیل تعهد قرار نگرفت، بلکه ایده دانشگاه نیز که در ایران وجود داشت، از بین رفت. این از نقدهای جدی آقای طباطبایی به دانشگاه در این کتاب است.
طباطبایی بر خلاف سایر آثارش مراجعاتی به عرفان در این کتاب داشته است. او واقعاً از بحثهای قبلی خودش برگشته یا به مسئله جدیدی رسیده است؟
بحث اینجاست که طباطبایی آمده مبحثی تحت عنوان منطق ملت ایران ارائه کرده بعد حالا که میخواهد این منطق را توضیح دهد تشبه پیدا میکند به مفهومی که در قرآن هست؛ از طرفی او این مفهوم را از مرحوم فردید گرفته است. یعنی همان طور که اسرار هستی را خداوند در جان آدم به ودیعه نهاد، ایران نیز در ذهن و زبان طباطبایی نوعی شأن الوهی دارد و برای فهم این ملت الهی نمیتوان تنها از منطق ناسیونالیسم استفاده کرد، بلکه باید از وحدت در کثرت وجوه فرهنگ ایران بزرگ استفاده کرد. پرسش اینجاست که برای تبیین یک واقعیت تاریخی که ابعاد جامعه شناختی دارد طباطبایی چرا متوسل به عرفان و آیات قرآن و تفسیر شاذ سید احمد فردید شده است. آیا به این دلیل است که او نیز چون عرفا وحدت را ذاتی و کثرت را عارضی میشمارد و تلاش میکند که کثرتهای موجود را ذیل یک وحدت برساخته ولی به نام یک ذات نامیدار سرکوب کند. به نظر ریشه خطرناک طباطبایی و پیروان او اینجاست. به عبارت دیگر او ادعا میکند که دلبستگی به ناسیونالیسم ندارد ولی تبیینی که درباره ملت انجام میدهد از نظر مفهومی، نامفهوم است. حتی طباطبایی دانشگاه کنونی را شعبهای از دانشگاه آمریکایی میداند که خردهفروشی فراوردههای آمریکایی را انجام میدهد و به تبع آن پیشنهاد تأسیس علم ایرانشهر را ارائه میکند و در عین حال به ایده علم بومی حمله میکند. به نظر نوعی سردرگمی در ذهن و زبان طباطبایی وجود دارد. طباطبایی سخن از تأسیس علوم سیاسی و اجتماعی ایرانی میکند ولی همزمان میگوید این بحث ربطی به بومیسازی ندارد و منظورش از تأسیس در معنای دقیق علوم اجتماعی و علوم انسانی آنی نیست که در اروپا از سده هجدهم اتفاق افتاده است. این سخن طباطبایی بسیار اعجابانگیز است، چراکه از طرفی میگوید برای خلق علوم و دانشگاه ایرانشهری باید دست به تأسیس زد ولی ناگهان میگوید منظورش از تأسیس به معنای اروپایی آن نیست بلکه منظورش این است که اگر بخواهیم به اجتهادی در مباحث علوم انسانی و اجتماعی برسیم ناچار باید بتوانیم علم ناحیه ایرانشهر را مورد بررسی دوباره قرار دهیم. با این تبیین طباطبایی، ما با دو مشکل جدید مواجه میشویم اول اینکه چرا در همه موارد باید علوم را مورد بررسی دوباره قرار دهیم تا بتوانیم علم ناحیه ایرانشهری را بسازیم ولی خود مفهوم تأسیس را به صورت فراوردههای دانشگاهی مورد خوانش قرار دهیم و دوم اینکه چرا اجتهاد خویش را در علوم اجتماعی با خوانش اروپایی بپذیریم و نه خوانش دیگر؟ به اعتبار دیگر او گرفتار منطق بومیسازی است ولی میخواهد از یوق این منطق فرار کند و به همین منظور دست به دامن رتوریک یعنی خطابی میشود و هیچ راهکاری ارائه نمیدهد.
اگر مفروضات آقای طباطبایی را صحیح بدانیم، این نقد را به عنوان کسی که سالها در دانشگاه تدریس کرده به ایشان وارد نمیدانید؟
سؤال این است سیدجواد طباطبایی به عنوان کسی که عمده آثارش ضد عرفان است چطور ایده اصلی خودش به عنوان ایده ایرانشهری و به تبع آن دانشگاه ایرانشهری را با رگههای عرفانی پیش میبرد. این ایده محوری تلاش میکند با ناسیونالیسم فاصله ایجاد کند در حالی که هم خود طباطبایی و هم رسانههای پیشبرنده او ناسیونالیستهای افراطی هستند که ایران را به زبان فارسی تقلیل میدهند و در تلاش هستند که زبانهای دیگر مثل ترکی و کردی را از بین ببرند. در کل به وحدت موجود ایران که یک وحدت ارگانیک است با تمامی این زبانها و ادیان و مذاهب خدشه وارد میکند بعد ادعا میکند من ناسیونالیست نیستم. جالب است که میگوید عرفان موجب زوال و انحطاط ایران شده ولی وقتی میخواهد تز اصلی خود را در ملاحظات توضیح دهد ردپای تفکر عرفانی را در آن میبینیم. با کاویدن نظر طباطبایی در مورد ملت و در نسبت با مفهوم ایران ردپای خوانش کُربنی و رگههایی از شطحیات عرفانی دیده میشود، چراکه وقتی از طباطبایی میپرسیم ایده شما در مورد ملت چه تفاوتی با ناسیونالیسم دارد، میگوید برخلاف آنچه مدعیان میگویند اندیشیدن ایرانشهری ربطی به ملیگرایی ندارد، چراکه ناسیونالیسم مبتنی بر یک ایدئولوژی است که در آن ایدئولوژی ما با ایده ملت واحد در وحدت بدون تکثر و برتری قومی روبهرو هستیم و من با چنین ایدئولوژی مخالف هستم. به سخن دیگر طباطبایی با ناسیونالیسم مخالف است اما پرسش اینجاست که طباطبایی با چه تعریفی موافق است. ملت در دیدگاه طباطبایی چگونه مفصلبندی تئوریک و علمی شده است؟ پاسخ طباطبایی این است که به جای ناسیونالیسم که عاجز از بیان منطق تحول ملت ایران است باید از مفاهیم دیگری استفاده کنیم تا بتوانیم منطق ملت ایران را تبیین کنیم. میگوید برای تبیین ایران از اصطلاحی استفاده میکند که از فردید به عاریت گرفته و آن «نامیداری» است. این اصطلاح را در توضیح این آیه میآورد که «و علم الانسان اسماء کلها» و میگوید که خداوند همه اسامی را به انسان آموخت و انسان نامیدار شد.
اگر این معنا را بازگشت ایشان به عرفان بنامیم چطور؟ البته به نظر اندیشه ایرانشهر را میخواهد با یک متافیزیک پیوند و حالت خدایی پیدا کند.
دشنامهایی که او به منتقدان میدهد این است که من بر اساس حق دارم این حرف را میزنم. یعنی یک نوع روایت تئولوژیکال و الهیئتی دارد و ایران را با مفهوم الهیئتی در نظر میگیرد که اگر کسی از آن عدول کند باید نابود شود.
تحلیل شما در این خصوص چیست؟
به نظرم بحث طباطبایی برای مقابله با دو مسئله کلان طرح شده اولی ناسیونالیسم و دیگری بومیگرایی. طباطبایی سعی میکند فاصله خودش را از هر دو مبحث نگه دارد ولی هیچ راه حلی را ارائه نمیکند. به عبارت دیگر برای عبور از ناسیونالیسم دست به دامن خوانش عرفانی شده است و برای فرار از بومیگرایی دچار نوعی سردرگمی مفهومی شده است. به همین دلیل دست به دامن یک مفهوم فقهی در میدان معنایی فقه و اصول اجتهاد میشود تا علم بومی را تولید کند ولی ناگهان میگوید این اجتهاد در علوم انسانی نباید از تأسیس اروپایی در قرن هجدهم پایش را فراتر بگذارد.
نظر شما